اسپنتان

ساخت وبلاگ
بعد از احوالپرسی می خندد و می گوید"با خودم گفته ام حتما بی بی فکر می کند که کرونا گرفته و مرده ام که سراغی نگرفته ام."از اینکه مرا بی بی خطاب می کند،تعجب می کنم.با خود فکر می کنم که او چقدر مرا بزرگ می بیند؟یا شاید هم سن و سالم را بیشتر از حد واقعی تصور می کند.رو به او می گویم"نه!فکر کردم که شاید بچه هایت به خاطر کرونا اجازه نداده اند که جایی بروی"می گوید"آنها هم اجازه نداده اند اما بیشتر به خاطر رعایت حال مادرت نیامده ام.دوست نداشتم کرونا را به خانه تان بیاورم.هر چند که در دهکده ما خبری از بیماری کرونا نبود.به جز چند نفری که به شهرهای دیگر سفر کرده بودند.شاید هم کرونا گرفتیم و فکر کردیم که سرماخوردگی است.یک دلیل هم این است که شما مردم شهری از بلوچها حالت تهوع می گیرید و آنها را پر از میکروب می بینید."به دسته بندی ذهنی اش فکر می کنم.به اینکه خود را بلوچ می بیند و مرا شهر گشته می داند.لبخند می زنم و می گویم"کسی از تو چندشش نمی شود،اما واقعیت این است که همگی از از این بیماری کشنده و واگیردار ترسیده ایم."با زرنگی مسیر سخن را عوض می کند.به حصیری که رویش نشسته اشاره می کند و می گوید:هنوز این حصیر را داری؟روی حصیر زبر دست می کشد.انگار در رج و ردیفهایی که بافته به دنبال خاطراتش می گردد."می گویم"بله دارم.غروبهای زیادی رویش نشسته ام و به افق دور از دسترس زل زده ام.فقط آخرین بار که باران بارید،مدرسه بودم و حصیر زیر باران مانده.رنگش عوض شده است."لبخندی می زند و دیگر سخنی از هنر دستش نمی گوید.شاید به توجیه و دلیل کودکانه ام می خندد.حقیقت آن بود که بعد از آمدن مهمانان فارسی و سگهایشان،حصیر را با فرچه ،صابون و الکل شسته بودم،که ردی از آدمها و سگها بر جای نماند و حصیر رنگ کهنگی گرفته بود. اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 192 تاريخ : پنجشنبه 5 خرداد 1401 ساعت: 22:08

هنوز غذا را روی اجاق چوبی می پزم.به بوی دود و آتش عادت کرده ام.از وقتی مریض شده ام،نوه هایم از سرچشمه برایم آب می آورند.قبل از آن خودم آب می آوردم.باید بیایی و ببینی که چطور از دل کوه آب بیرون می چکد و پای کوه جمع می شود.مردم می گویند ،آن چشمه از برکت وجود عارفی که هر شب آنجا نماز می خوانده ،از دل کوه بیرون زده است.البته باران که نبارد،خشک می شود و مردمان مجبور می شوند که از چاه آب بیاورند."حرفش به اینجا که می رسد،سرفه می کند.لبخند می زند و می گوید"این سرفه های سخت،حاصل دود قلیان است.دکتر گفته که دود شش هایت را سیاه کرده است"نگاهی به بیرون پنجره می اندازد و می پرسد"وقت نماز تهجد است؟"می گویم"بله،می توانی نماز  بخوانی و بعد بخوابی"برایش جانماز می آورم.می گوید"من روی این نماز نمی خوانم.جانماز حصیری نداری؟ملاها می گویند نماز خواندن روی حصیر ثواب بیشتری دارد."یاد جانماز حصیری مادر می افتم.آن را می آورم و رو به قبله پهن می کنم.نشسته نماز می خواند.نمی دانم چطور آن حصیر زبر پاهایش را نمی خراشد؟کمی دورتر می نشینم و او را تماشا می کنم.کنجکاوم که بدانم ،نمازش را چگونه می خواند و چه دعایی  می کند؟او در سکوت مطلق ،لب می جنباند و ذکر می گوید.به سلام نماز می رسد و دوباره از سر می گیرد.یاد نماز شبهایی می افتم که در تربیت معلم می خواندم و خستگی نمی شناختم.آخرین رکعت نمازش که تمام می شود،دعا می خواند و جانماز حصیری را جمع می کند.می گوید"دعا کردم که خدا به تو یک اولاد دختر بدهد."تشکر می کنم و می گویم"حتما خسته شده ای.بهتر است بخوابی."سر بر بالش که می گذارد،اتاق را ترک می کنم.به آشپزخانه می روم.ظرفها و استکانها را شسته است.بازی ذهن آغاز می شود."ابله!اگر آن زن که از پشت کوه با ه اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 185 تاريخ : پنجشنبه 5 خرداد 1401 ساعت: 22:08